روایاتی درباره امام محمد باقر علیه السلام

 روایاتی درباره امام محمد باقر علیه السلام

 

حضرت ابی جعفر (امام باقر .علیه السلام) در سال 57 متولد شد و به سال 114 درگذشت و 57 سال داشت و در بقیع مدینه پهلوی قبر پدرش علی بن الحسین علیها السلام مدفون گشت و مادرش امّ عبدالله دختر حسن بن علی بن ابیطالب است علیهم السلام و علی ذریتهم الهادیه.

 

روایت اول)

امام باقر علیه السلام فرمود: مادرم زیر دیواری نشسته بود که ناگاه شکاف خورد و صدای ریزش سختی بگوش رسید، مادرم با دست اشاره کرد و گفت : نه، به حق مصطفی خدا به تو اجازه فرود آمدن ندهد دیوار در هوا معلق ایستاد تا مادرم از آنجا گذشت سپس پدرم صد دینار از جانب او صدقه داد.

 

روایت دوم)

ابوالصباح گوید: روزی امام صادق علیه السلام از مادر پدرش یاد کرد و گفت: او صدیقه بود و در خاندان امام حسن علیه السلام زنی چون او دیده نشد.

 

روایت سوم)

امام صادق علیه السلام فرمود: جابر بن عبدالله انصاری آخرین کس از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله بود که زنده مانده بود و او مردی بود که تنها به ما اهل بیت متوجه بود در مسجد پیغمبر می نشست و عمامه سیاهی دور سر می بست و فریاد می زد: یا باقر العلم، یا باقر العلم.

اهل مدینه می گفتند: جابر هذیان می گوید.

می گفت: نه به خدا هذیان نمی گویم، بلکه من از پیغمبر صلی الله علیه و آله شنیدم می فرمود: تو به مردی از خاندان من می رسی که هم نام و هم شمائل من است و علم را می شکافد و توضیح و تشریح می کند، این است سبب آنچه می گویم.

راوی گوید: روزی جابر از یکی از کوچه های مدینه که در آن مکتب خانه ئی بود می گذشت و محمد بن علی علیه السلام آنجا بود. چون جابر نگاهش به او افتاد  گفت: ای پسر پیش بیا، او پیش آمد

سپس گفت: برگرد

او برگشت

جابر گفت: سوگند به آنکه جانم در دست اوست که شمائل این پسر شمائل پیغمبر است. ای پسر اسم تو چیست؟ گفت: اسم محمد بن علی بن الحسین است . جابر به سویش رفت و سرش را بوسید و می گفت: پدر و مادرم به قربانت پدرت رسول خدا صلی الله علیه و آله سلامت می رسانید و چنین می گفت.

محمد بن علی بن الحسین هراسان به سوی پدر آمد و گزارش را بیان کرد. زین العابدین علیه السلام فرمود: پسر جان راستی جابر چنین کاری کرد.

گفت : آری

فرمود: پسر جان در خانه بنشین(زیرا او برخلاف تقیه رفتار کرد. چون دشمنان و ممخالفین تو را خواهند شناخت و منزلت و کرامت تو را نزد خدا و پیغمبر خواهند دانست و بر تو حسد خواهند برد.) سپس جابر در هر بامداد و پسین خدمتش می رفت.

اهل مدینه می گفتند: شگفتا! از جابر که در هر بامداد و پسین نزد این کودک می رود در صورتی که او آخرین کس از اصحاب رسول خدا  صلی الله علیه و آله است.

چیزی نگذشت که علی بن الحسین علیه السلام درگذشت آنگاه محمد بن علی با احترام مجالست جابر با پیغمبر صلی الله علیه و آله نزدش می رفت و می نشست  و ازخدای تبارک و تعالی برای آنها حدیث می گفت.

اهل مدینه گفتند: ما جسورتر از این را ندیده ایم.

چون دید چنین می گویند از پیغمبر صلی الله علیه و آله حدیث گفت.

اهل مدینه گفتند: ما دروغ گو تر از این مرد را هرگز ندیده ایم از کسی حدیث می گوید که او را ندیده است.

چون دید چنین می گویند از جابر بن عبدالله حدیثشان گفت آنگاه تصدیقش کردند در صورتی که جابر خدمت او می آمد و از او دانش می آموخت.

 

روایت چهارم)

محمد بن مسلم گوید: روزی خدمت امام باقر علیه السلام بودم که یک جفت قمری آمدند و روی دیوار نشسته طبق مرسوم خود بانگ می کردند.

امام باقر علیه السلام  ساعتی با آنها پاسخ می گفت. سپس آماده پریدن گشتند و چون روی دیوار دیگری پریدند قمری نر یک ساعت بر قمری ماده بانگ می کرد. سپس آماده پریدن شدند

من عرض کردم : قربانت گردم  داستان این پرندگان چه بود؟

فرمود: ای پسر مسلم هر پرنده و چارپا و جانداری را که خدا آفریده است نسبت به ما شنواتر و فرمانبرداتر از انسان است این قمری به ماده خود بدگمان شده و او سوگند یاد کرده بود که نکرده است و گفته بود به داوری محمد بن علی راضی هستی؟ پس هر دو به داوری من راضی گشته و من به قمری نر گفتمک که نسبت به ماده خود ستم کرده ئی او تصدیقش کرد.

 

روایت پنجم)

بخشی از روایت ابوبکر حضرمی از حضور امام باقر علیه السلام در در دربار هشام بن عبدالملک.

… امام باقر علیه السلام فرمود: ای مردم! به کجا می روید و شیطان می خواهد  شما را به کجا اندازد؟ خدا برای سعادت خود شما پیروی کردن از ما را از شما خواسته و شما با ما مخالفت و دشمنی می کنید؟!

خدا به وسیله ما خانواده پیشینینان شما را هدایت کرد و پسینیان شما هم از برکت ما پایان یابد ( ظهور امام زمان علیه السلام) اگر شما سلطنتی شتابان و زود گذر دارید ما سلطنتی دیر رس و جاودان  داریم که بعد از سلطنت ما سلطنتی نباشد زیرا مااهل پایان و انجامیم و خدای عز و جلّ می فرماید: «… سرانجام از آن پرهیزکاران است» سوره7-آیه 125

…. هشام دستور داد آن حضرت و اصحابش را بر استر نشانده به مدینه برگردانند و فرمان داد که در بین راه بازارها را بر روی آنها ببندند و از خوراک و آشامیدنی جلوگیرشان باشند. پس سه روز راه رفتند  و هیچ  گونه خوراک و آشامیدنی بدست نیاورند تا به شهر مدین رسیدند مردم در شهر را بر روی آنها بستند اصحاب حضرت از گرسنگی و تشنگی به او شکایت بردند.

امام علیه السلام بر کوهی که با آنها مشرف بود بالا رفت و با صدای بلند فرمود: ای اهل شهری که مردمش ستکارند من بقیه الله ام و خدا می فرماید: «بقیه الله برای شما بهتر است اگر ایمان دارید و من نگهبان شما نیستم» سوره 11. آیه 86

در میان آن مردم شیخی سالخورده بود، نزد مردم شهر آمد و گفت: ای قوم! به خدا که این ندا مانند دعوت شعیب پیغمبر است. اگر در بازارها را بر روی این مرد باز نکنید از بالای سر و زیر پا گرفتار شوید این بار مرا تصدیق کنید و فرمان برید و در آینده تکذیبم کنید. من خیر خواه شمایم. مردم شتاب کردند و بازارها را بر روی حضرت و اصحابش گشودند.

خبر آن شیخ به هشام بن عبدالملک رسید. دنبالش فرستاد و او را برد و کسی ندانست که کارش به کجا رسید.

.

اصول کافی، ج2

ترجمه مصطفوی

موضوعات: ◀جلد2, ✔مطلب ندارد
[جمعه 1400-08-28] [ 09:35:00 ب.ظ ]