نص بر امامت امام زمان (عج) | ... | ||
حدیث اول) ضوء بن علی از مردی از اهل فارس که نامش را برده نقل می کند که؛ به سامراء آمدم و به در خانه امام حسن عسگری (علیه السلام) چسبیدم. حضرت مرا طلبید. من وارد شدم و سلام کردم. فرمود: برای چه آمده ای؟ عرض کردم: برای اشتیاقی که به خدمت شما داشتم. فرمود: پس دربان ما باش. من همراه خادمان درخانه حضرت بودم. گاهی می رفتم، هرچه احتیاج داشتند از بازار می خریدم و زمانی که در خانه، مردها بودند، بدون اجازه وارد می گشتم. روزی بر حضرت وارد شدم و او در اتاق مردها بود، ناگاه در اتاق حرکت و صدائی شنیدم. سپس به من فریاد زد: بایست! حرکت مکن. من جرات درآمدن و بیرون رفتن نداشتم. سپس کنیزکی که چیز سرپوشیده ایی همراه داشت، از نزد من گذشت. آنگاه مرا صدا زد که درآی. من وارد شدم و کنیز را هم صدا زد. کنیز نزد حضرت بازگشت. حضرت به کنیز فرمود: از آنچه همراه داری، روپوش بردار. کنیز از روی کودکی سفید و نیکو روی پرده برداشت و خود حضرت روی شکم کودک را باز کرد . دیدم موی سبزی که به سیاهی آمیخته نبود از زیر گلو تا نافش روئیده است. پس فرمود: این است صاحب شما. و به کنیز امر فرمود که او را ببرد. سپس من آن کودک را ندیدم تا امام حسن (علیه السلام) وفات کرد.
حدیث دوم) عبدالله بن صالح گوید که خود او آن حضرت را نزد حجر الاسود دید و مردم (برای بوسیدن حجر) نزاع و کشمکش داشتند. آن حضرت می فرمود: به این وضع مامور نشده اند(بلکه اگر بوسیدن بدون مزاحمت ممکن شد باید ببوسند وگرنه به اشاره با دست اکتفا کنند)
حدیث سوم) شخصی از اهل مدائن گوید: من با رفیقم به حج رفته بودم. چون به موقف عرفات رسیدیم، جوانی را دیدم، نشسته و لنگ و روپوشی دربر کرده و نعلین زردی درپا دارد. لنگه و روپوش او به نظر من صد و پنجاه دینار ارزش داشت و علامت و اثر سفر در او نبود. گدائی نزد ما آمد، او را رد کردیم. سپس نزد آن جوان رفت و سوال کرد، جوان چیزی از زمین برداشت و به او داد، گدا او را دعا کرد و زیاد و جدی هم دعا کرد. سپس جوان برخاست و از نظر ما پنهان شد. ما نزد آن سائل رفتیم و به او گفتیم: عجبا! به تو چه عطا کرد؟ او به ما ریگ طلای دندانه داری نشان دادکه قریب بیست مثقال بود. من به رفیقم گفتم: مولای ما نزد ما بود و ما ندانستیم. آنگاه به جست و جویش برخاستیم و تمام موقف را گردش کردیم و او را بدست نیاوردیم. سپس از جمعیتی که اطرافش بودند از اهل مکه و مدینه راجع به او پرسیدیم. گفتند: جوانی است علوی که هر سال پیاده به حج می آید.
کافی، ج2 ترجمه مصطفوی
[چهارشنبه 1398-12-28] [ 03:03:00 ب.ظ ]
لینک ثابت |