مجموعه روایات امام هادی علیه السلام

آن حضرت در نیمه ذی الحجه سال 212 متولد شد و به روایتی تولدش در ماه رجب سال 214 بوده و در 26 جمادی الآخر سال 254 درگذشت و به روایتی در ماه رجب سال 254 وفات نمود. سنش به روایت اول 40 سال و 6 ماه و به روایت دیگر از نظر تولد 40 سال بوده است. متوکل عباسی آن حضرت را همراه یحیی بن هرثمه بن أعین از مدینه به سامرا آورد و در انجا وفات نمود و در خانه خود مدفون گشت. مادرس أم ولد و نامش سمانه بود.

 

روایت اول)

خیران اسباطی گوید: در مدینه خدمت ابوالحسن(امام دهم) علیه السلام رسیدم. به من فرمود: از واثق چه خبر داری؟

عرض کردم: قربانت، وقتی از او جدا شدم با عافبت بود. من از همه مردم دیدارم به او نزدیکتر است؛ زیرا ده روز پیش او را دیده ام( و کسی در مدینه نیست که او را بعد از من دیده باشد.)

فرمود: اهل مدینه می گویند: او مرده است.

چون به من فرمود: مردم می گویند(و شخص معینی را نام نبرد) دانستم مطلب همان است.(واثق مرده است و حضرت به علم غیب دانسته و توریه می فرماید.)

سپس فرمود: جعفر(متوکل عباسی) چه کرد؟

عرض کردم: از او جدا شدم در حالی که در زندان بود و حالش از همه مردم بدتر بود.

فرمود: او فرمانروا شد. ابن زیات (وزیر واثق) چه کرد؟

عرضکردم: قربانت، مردم با او بودند و فرمان فرمان او بود.

فرمود: این پیشرفت برایش نامبارک بود.

پس اندکی سکوت نمود، آنگاه فرمود: مقدرات و احکام خدا ناچار باید جاری شود. ای خیران! واثق درگذشت و متوکل به جای او نشست و ابن زیات هم کشته شد.

عرض کردم: قربانت، چه وقت؟

فررمود: شش روز پس از بیرون آمدن تو( از سامرا یعنی 4 روز).

 

 روایت دوم)

صالح بن سعید گوید: خدمت امام هادی علیه السلام رسیدم و عرض کردم: قربانت، در هر امری درصدد خاموش کردن نور شما و کوتاهی در حق شما بودند تا آنجا که شما را در این سرای زشت و بدنامی که سرای گدایان نامند منزل دادند.

فرمود: پسر سعیید! تو هم چنین فکر می کنی؟

سپس با دستش اشاره کرد و فرمود: بنگر،

 من نگاه کردم بوستانهائی دیدم سرور بخش و بوستانهائی با میوه های تازه رس که در آنها دخترانی نیکو و خوشبوی بود مانند مروارید در صدف و پسر بچه گان و مرغان و اهوان و نهرهای جوشان که چشمم خیره شد و دیده ام از کار افتاد.

آنگاه فرمود: ما هر کجا باشیم اینها برای ما مهیاست. ما در سرای گدایان نیستیم.

 

روایت سوم) 

یعقوب بن یاسر گوید: متوکل با اطرافیانش می گفت: موضوع ابن الرضا(امام هادی علیه السلام) مرا خسته و درمانده کرد. از میگساری و همنشینی  با من سرباز می زند و من نمی توانم در این باره از او فرصتی بدست آورم( تا او را آلوده و گنهکار نشان دهم.)

آنها گفتند: اگر به او راه نمی یابی برادرش موسی (مبرقع) هست. او اهل ساز و آواز است. می خورد و می آشامد و عشقبازی می کند.

متوکل گفت: دنبالش بفرستید و او را بیاورید تا او را در نظر مردم به جای ابن الرضا جا بزنیم و بگوئیم ابن الرضا همین است.

آنگاه به او نامه نوشتو با احترام حرکتش داد و تمام بنی هاشم و سرلشکران و مردم به استقبالش رفتند با این شرط که چون به سامره وارد شود متوکل قطعه زمینی به او واگذارد و برای او در آنجا ساختمان کند و می فرشان و آوازه خوانان را نزد او فرستد و به او احسان و خوش رفتاری کند و دستگاهی آراسته برایش اماده کند و خودش در آنجا بدیدار او رود.

چون موسی برسید حضرت ابوالحسن  در محل پل وصیف که جای ملاقات واردین بود به او برخورد. بر او سلام کرد و حقش را ادا نمود. سپس فرمود: این مرد(متوکل) تو را احضار کرده تا آبرویت را ببرد و از ارزشت بکاهد. مبادا نزد او اقرار کنی که هیچ گاه شراب آشامیده ئی.

موسی گفت: اگر مرا به آن دعوت کند چاره ام چیست؟

فرمود: ارزش خودت را پایین نیاور و ان کار را مکن که او می خواهد رسوایت کند.

موسی نپذیرفت و حضرت سخنش را تکرار فرمود. چون دید موسی اجابت نمی کند فرمود: این مجلسی است که هرگز تو با او گردهم نیائید.

موسی سه سال در آنجا بود، هر روز صبح می رفت به او می گفتند متوکل امروز کار دارد شب یا. سب می آمد می گفتند: مست است صبح بیا. صبح می آمد می گفتند : دوا آشامیده . تا سه سال بدین منوال گذشت و متوکل کشته شد و ممکن نشد با او انجمن کند.  

.

اصول کافی، ج2

ترجمه مصطفوی

موضوعات: ✔مطلب ندارد
[جمعه 1400-11-29] [ 10:18:00 ب.ظ ]