مجموعه روایات درباره خوف و رجا

مجموعه روایات درباره خوف و رجا

 

روایت اول)

حارث یا پدرش مغیره به امام صادق علیه السلام عرض کرد: وصیت لقمان به پسرش چه بود؟

فرمود: در آن وصیت مطالب شگفتی بود و شگفت تر از همه این بود که به پسرش گفت: از خدای عز و جلّ چنان بترس که اگر نیکی جن و انس را بیاوری تو را عذاب کند و به خدا چنان امیدوار باش که اگر گناه جن و انس را بیاوری به تو ترحم کند.

 

روایت دوم)

امام صادق علیه السلام می فرمود: هر که از خدا بترسد خدا همه چیز را از او بترساند و هر که از خدا نترسد خدا او را از همه چیز بترساند.

و فرمود: هرکه خدا را شناخت از او بترسد و هرکه از خدا بترسد دل از دنیا برکند.

 

روایت سوم)

یکی از اصحاب گوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم: مردمی هستند که گناه می کنند و می گویند ما امیدواریم(به رحمت خدا) و همواره چنین اند تا مرگشان فرا می رسد(یعنی توبه نمی کنند).

فرمود: اینها مردمی باشند که در میان آرزوها می لولند، دروغ می گویند، اینها امیدوار نیستند، هرکه به چیزی امیدوار باشد آن را طلب کند و هر که از چیزی بترسد از آن بگریزد.

 

روایت چهارم)

امام صادق علیه السلام فرمود:همانا قسمتی از عبادت ترس از خدای عزوجل است. خدا می فرماید:« تنها بندگان دانشمند خدا از او می ترسند.» 28سوره35

«از مردم نترسید و از من بترسید» 44 سوره5

«هرکه از خدا پروا کند، برایش راه نجاتی مقرر دارد.» 2سوره 65

امام صادق علیه السلام فرمود: حبّ جاه و شهرت در دل ترسان و بیمناک نباشد.

 

روایت پنجم)

علی بن الحسین صلوات الله علیهما فرمود: مردی با خانواده اش مسافرت دریا کرد، کشتی آنها شکست و از کسانی که در کشتی بودند جز زن آن مرد نجات نیافت. او بر تخته پاره ئی از الواح کشتی نشست تا به یکی از جزیره های آن دریا پناهنده شد. در آن جزیره مردی راهزن بود که همه پرده های حرمت خدا را دریده بود. ناگاه دید آن زن بالای سرش ایستاده است. سر به سوی او بلند کرد و گفت: تو انسانی یا جنّی؟

گفت : انسانم.

بی آنکه با او سخنی گوید با او چنان نشست که مرد با همسرش می‌نشیند.

چون آماده نزدیکی با او شد، زن لرزان و پریشان گشت.

به او گفت: چرا پریشان گشتی؟

زن گفت: از این می ترسم. و با دست اشاره به آسمان کرد.

مرد گفت: مگر چنین کاری کرده ایی؟

زن گفت: نه، به عزت خدا سوگند.

مرد گفت: تو از خدا چنین می ترسی در صورتی که چنین کاری نکرده ایی و من تو را مجبور می کنم. به خدا که من به پریشانی و ترس از تو سزاوارترم. سپس کاری نکرده برخاست و به سوی خانواده اش رفت و همواره به فکر توبه و بازگشت بود.

روزی در اثناء ره به راهبی برخورد و آفتاب داغ بر سر آنها می تابید. راهی به جوان گفت: دعا کن تا خدا ابری بر سر ما آرد که آفتاب ما را میسوزاند.

جوان گفت: من برای خود نزد خدا کار نیکی نمی بینم تا جرات کنم. چیزی از او بخواهم.

راهب گفت: پس من دعا می کنم و تو آمین بگو.

گفت: آری خوب است.

راهب دعا می کرد و جوان آمین می گفت. به زودی ابری بر سر آنها سایه انداخت. هر دو پاره ئی از روز را زیر ابر راه رفتند تا سر دو راهی رسیدند. جوان از یک راه و راهب از راه دیگر رفت و ابر همراه جوان شد.

راهب گفت: تو بهتر از منی. دعا به خاطر تو مستجاب شد نه به خاطر من. گزارش خود را به من بگو.

جوان داستان آن زن را بیان کرد.

راهب گفت: چون ترس از خدا تو را گرفت گناهان گذشته ات آمرزیده شد. اکنون مواظب باش که در آینده چگونه باشی.

 

روایت ششم)

امام صادق علیه السلام می فرمود: آنچه از خطبه های پیغمبر حفظ شده این است که فرمود:

ای مردم شما نشانه هائی دارید(از قرآن، سنت و عقل) به نشانه های خود رسید و شما را پایانی است به پایان خود برسید. همانا مومن در میان دو ترس کار می کند؛ میان زمانی که از عمرش گذشته و نمی داند خدا با او چه می کند و میان زمانی که از عمرش باقی مانده و نمی داند، خدا درباره او چه حکم می کند.  

.

اصول کافی ج3

ترجمه مصطفوی

موضوعات: ✔مطلب ندارد, جلد3
[دوشنبه 1402-01-07] [ 10:29:00 ب.ظ ]